دیروز دیروزای کمی دورتر رویاهای شیرین تری داشتم، دوست داشتم خیلی باهوش بشم، اونقدر زیاد که بتونم تمام برگهای یه درخت رو از هم تشخیص بدم
بابام یه چیزایی هم در مورد خدا و معنویات گفته بود، خیلی دوست داشتم منم بشم یکی از اون شیخ هایی که کتاباشون رو میخوندم، بعضی وقتا هم فکر یه دانشمند بزرگ شدن میومد تو کلم، هی هی
روزها گذشت و با همه کمی و کاستی ها بزرگ شدم، هر روز بزرگ و بزرگتر، به نظر میرسید همه چیز داره خوب پیش میره، خیلی دوست داشتم که زیبایی های دنیا رو ببینم و به همه آدما ثابت کنم که دنیا جای زیبایی است
ولی امروز که خودمو تو آیینه نگاه کردم دیدم شدم یه غول بی شاخ و دم که داره هر روز بیشتر و بیشتر در لجن فرو میره
دیگه نه خبری از معنویات هست و نه خبری از عشق و پاکی
واقعا دردناکه ...
............................................
.............................
....................................................
و اما فردا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام خوبی؟امیدواذذم که خوب باشی!دلم تنگه ددوستای وبیم شد گفتم سری بزنم!
فردا از آن توست! خنده ای از ته دل یا ریزش باران از ابر چشمان من و تو! ما چه باشیم نمیدانم؟!! شاید از جنس سنگیم شایدم از شیشه خارا!!