میگن زندگی زیباست به واسطه علم به واسطه عشق و به واسطه زیبایی
ولی من این زیبایی رو درک نمی کنم با وجود اینکه سراغ علم و عشق و زیبایی رفتم
می دونی چرا؟؟؟
چون من تنها یدک کش نام علم و عشق و زیبایی هستم
اگه من واقعا عالم و عاشق و زیبابین بودم
هرگز نباید حتی فکر خواب و ترس و غم و خستگی به سراغم میومد
غمگین و ترسو و خسته ام چون هرگز کامم حتی قطره ای از طمع واقعی علم و عشق و زیبایی رو نچشیده
آهای همسایه فریاد
من گشنه و تشنه کمی علم و عشق هستم
به فریادم برس تنها جرعه ای مرا از این مرگ بی علمی و بی عشقی نجات خواهد داد
می ری سر کلاس درس. استاد درس میده و بعد
هم تمرین هایی رو برای حل کردن تعیین می کنه. میری درسو دوباره می خونی و
شروع به حل کردن مسایل می کنی. تمرین های ساده رو حل می کنی. تمرین های کمی
سخت رو نیمه رها میکنی و وقتی به تمرین های خیلی سخت می رسی دست به دامن
حل تمرین و اینترنت و سال بالایی ها میشی. حل بعضیشون رو با هزار درد سر
پیدا میکنی و چند ساعتی وقت می زاری که بفهمی چی شد. اما بعضی وقتا هم به
تمرین هایی می رسی که نه دانشجویان دکتری و نه حتی خود استادا قادر به حل
اون نیستن.
اما اما درس تمام زندگی نیست. میری سر کلاس دانشگاه تا بتونی کمی مهارت برای حل مسایل درگیر در زندگی به دست بیاری.
ولی ولی کلاس های درس اونقدری تو رو پخته و ماهر نکرده. دو تا فرمول و بسط و سری یاد گرفتی که زیاد دردی از دردهای زندگی رو دوا نمی کنه.
مسایل حل نشده مثل خوره مغزتو می خوره. چرا هستم؟؟ چرا امروز اینجوری بود و دیروز اونجوری؟؟ چرا نمی فهمم راز زندگی چیه؟؟ مگه میشه زندگی با این همه موجودات پر عظمت همینی باشه که من دارم؟؟ چرا راضی از زندگی نیستم؟؟ چرا راضی از زندگی نیستن؟؟
هزاران هزار سوال که جوابشون نه در کتاب های حل المسایل پیدا میشه ، نه در اینرنت و نه حتی استاد و مرشدی هست که راهنماییت کنه. خیلیا حرفای قشنگ می زنن ولی وقتی پای عمل می رسه همه ویلان و سیلان.
از 15 سالگی می نویسم فکر هم البته گاهی می کنم ولی بیشتر از 10 ساله که من هنوز جوابی برا سوالام پیدا نکردم.
و اینطور میشه که آدمی به پوچی می رسه اشک می ریزه و پاسخی برای سوالاش می خواد تا کمی به آرامش برسه. دست به دامن ساقی می میشی و طلب می می کنی تا شاید لحظه ای از این تاریکی جهل رها بشی ولی نه خبری از ساقی هست و نه خبری از شرابا طهورا. و تو متهم هستی که در این تاریکی جهل شروع به مردن تدریجی کنی.
انتظار سخته خیلی سخت و مرگ بدتر و سختر از انتظار
وقتی منتظری یه امیدی برای وصال وجود داره یه امیدی برای تغییر شرایط یه امیدی برای یک معجزه ولی برای مرگ....
حالا اگه مرگ، مرگ واقعی باشه، گله ای نیست وارد دنیای تازه ای میشی
ولی مرگ در دنیایی که به ظاهر زنده ای خیلی تلخ و دردناکه
از امروزم و انتظارم زیاد ترسی ندارم تنها به این فکر می کنم که فردایی که مردم در حالیکه نفس می کشم چه خواهد شد
اجازه گریه کردن ندارم چرا که :
سنگ صبورم اینجا طاقت غم نداره/طاقت اینکه پیشش گریه کنم نداره
حالی واسم نمونده/ دنیا برام سراب/داد می زنم حسابی/میخونه بی شرابه
نمی دونم باید چیکار کرد ؟؟؟ دلم می خواست همین الان زار زار گریه می کردم ولی افسوس
امتحان سختییه!!!! نمی دونم کجا ادعایی کردم که حالا باید امتحان این چنین سختیرو پس بدم
نمیدونم...
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه جوجه کوچولوی تپلی و بامزه ای بود که یه روزی عاشق شاهزاده شهر قصه ها شد. اون عشقشو نسبت به شاهزاده با شاهزاده در میون گذاشت ولی
...