دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند                   نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش                    که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوت حجاب بردارند                      هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق دار               چو درد در تو نبیند که را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار                     که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

زبخت خفته ملولم بود که بیداری                 به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد                       مگر دلالت این دولتش صبا بکند

عاشقانه ها

عاشقانه ها همان ها هستند که نه اسمی از آن ها است و نه رسمی

بی توقع تنها عاشقانه می زییند

نه آن ها را با کسی کاری است و نه کسی را با آن ها کاری

نه، البته اگر کمی در کنارشان آرام گیری، در گوشتان داستان عاشقی شان را زمزمه خواهند کردند

میدانم شاید نمی فهمی که چه میگویم

ولی خود خوب میدانم که می خواهم سرچشمه ای شوم تا شاید گنجشکک کوچک عاشق تشنه ای را سیراب کنم

تا بتواند پرواز کند

زیرا طمع تلخ تشنگی را چشیده ام

امروز من بی حالم...

روزهایی که احساس درونیت این است که ایست کرده ای و تمام چیزها برایت بی اهمیت است

گویای دو چیز بیشتر نیست

یا در حال گذر از یک مرحله به مرحله بالاتر هستی

و یا

در حال سقوطی آزاد از تمام هستی که برای خود ساخته ای

امروز من بی حالم...

اما تنها او میداند ...

شاید اینجا دیگر جای من نیست

کمی که خوب گوش دهی صدای تپش های قلبم را خواهی شنید

فقط کافی است کمی نزدیکتر بیایی

آنگاه خود خوب  خواهی فهمید که در روزهای ابری گرچه عاشقان شادند

 ولی ...