احساس امروزم

http://cdn.thefrisky.com/images/uploads/Girl_happy_main.jpg
بعضی وقتا بی دلیل

هفته ای که گذشت

یه هفته ای رو متفاوت از این روزها گذروندم

کنار کسی بودم که میگفت : عاشقتم

دلم برایش سوخت

دلم برای خودم هم سوخت

روزی من غرق نیاز بودم و حالا شدم غرق ناز

شاید فردایی هم در پیش باشد که نه نازی و نه نیازی در بساط باشد

نمی دونم

واقعا نمیدونم که رسم روزگار بر چه اساسی استواره؟؟؟

هرچه که هست

                        خدایا رهایم نکن

                                               خدایا رهایمان نکن



سکوت کن و ...

تو اون لحظه هایی که همه فقط حرف میزنند تو سکوت کن

سکوت رازی است که حقیقت را برایت آشکار خواهد کرد

تنها سکوت کن و لبخند بزن

تا جاودان شوی


مهربانان بزرگترین هنرمندان تاریخ اند

میدونی تو زندگی روزمره از چیزیکه خیلی زیاد لذت میبرم و شاید نمیتونم جلوی اشکامو نگه دارم و خیلی برام تحسین برانگیزه چیه؟؟

اون دیدن صحنه های مهربونی ولو تک ثانیه ای از جانب آدمایی هست که  قلب اقیانوسی دارن.

بعضی وقتا که از زندگی و آدما خسته میشم و دنبال بهانه ای برای شکوه و شکایت میگردمُّ صحنه های فوق العاده ای میبینم که تو هیچ دفتر و کتاب و رکرد جهانی  ثبت نمیشه ولی بسیار بسیار ارزشمند و زیباست. از یه جا دادن به یک کهن سال تو شلوغی اتوبوس بگیر تا ... .

به نظر من مهربونی و کمک به مردم بزرگترین و باارزشترین کاریه که انسان رو لایق مقام اشرف مخلوقات میکنه.

تابلوهای مهربانی و عطوفت حتی زیباتر از صحنه های سرخ غروب در میان امواج پر تلاطم دریاست و خالقان آن :

        بزرگترین هنرمندان تاریخ اند

انقلابی برای رهایی

دیوار خاکیم ظاهری نسبتا نظیف و آرام به خود گرفته، گویی همه چیز آرام است و او همواره میخندد، عشق میورزد و در پی فتح قله های موفقیت هر روز گام های بلندتری بر میدارد. اما این تنها ظاهری فریبنده است.

درونم؛ آشفته و پریشان، ذهن و دلم در آشوب.

هر روز صبح گروهی از سلول های ذهنم سوال های جدید طرح میکنند و گروهی دیگر در پی پاسخ دهی به بحث می نشینند. دلم از آن سو مسائل خواست خودش را مطرح میکند و او نیز مستمر ، پیگیر یافتن پاسخ است. جسمم  نیازهای خود را هر روز به رخم میکشد، فریاد سر میدهد و او نیز منتظر پاسخ است. 

به هر سو نگاه میکنم سوال های جدیدتری به خزانه مجهولاتم افزوده می شود، با هر که نشست و برخواست میکنم بازهم برگی به برگ های سیاه شده ی دفتر سوالات بی پاسخم افزون میگردد .

در پی یافتن حقیقت راه ها را در میان بیراهه ها گم کرده ام.

دیگر نه طلوع خورشید و نه غروبش برایم دل انگیز است.

تشنه؛ تشنه ی یافتن راهی، پاسخی، چاره ای برای رهایی از این آشوبم.

چاره اش را شاید میدانم؟؟ شاید درونم نیز نیازمند یک انقلاب است، یا باید طاغوت درونم نابود شود یا او مرا به نابودی خواهد کشاند.

این آشفتگی سالهاست که مرا آزار میدهد، او قصد جانم کرده و هر روز بیشتر بیشتر قدرت میگیرد

باید خود را از این تاریکی نجات داد وگرنه گرگهای افسردگی، راهزن های زمان وجودم را به یغما خواهند برد.

خدایا رهایم کن از این تاریکی

خدایا توانم ده که برخیزم

خدایا میدانم که اگر گوشه ای از انوار زیباییهایت به مشام چشمان کم سویم برخورد کند تا آخر عمر عاشقانه خواهم تاخت.